زنان-فرهنگی-اجتماعی

با هدف مطرح ساختن نام زنان ایران-استان هرمزگان-شهربندرکنگ ومعرفی فرهنگ-آداب و رسوم مردم بندرکنگ

زنان-فرهنگی-اجتماعی

با هدف مطرح ساختن نام زنان ایران-استان هرمزگان-شهربندرکنگ ومعرفی فرهنگ-آداب و رسوم مردم بندرکنگ

داستان تلاش و کار روزانه یک مادر واقعی


     جمعه 9 فروردین ماه سال 1392 ساعت 23:23  FaresM2  در صندوق پستی چنین نوشته : درج داستانی زییا در مورد مادر در صورت صلاح دید در وبلاگ


   و به حرمت تمام مادران و برای ارج نهادن به زحمات تک تک آنان و ضمن سپاس از FaresM2  داستان ارسالی ایشان را در وبلاگ منتشر می کنم...

"مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری میری بخوابی"
و مامان گفت: "درست شنیدی دارم میرم."
سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.
در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: "من میرم بخوابم" ، دقیقاً همین کار را انجام داد! "

غیبت همیشگی دانش آموزان نصره و فاطمه

   واقعه غم انگیز سال 91 مدرسه ما فوت دانش آموز عزیز"نصره احمدزادگان" در یک تصادف بود که همه معلما و شاگردا رو شوکه و ماتم زده کرد.استرس و غم اولین جلسه حضورم بعداز فوت نصره در کلاس دوم4 خواب شب رو از چشمم ربود،نه دوست داشتم جلوی همکلاسیاش معلم ضعیفی به چشم بیام و نه می تونستم  غیبت همیشگی اون که نه دراین کلاس و مدرسه که در دنیا نادیده بگیرم خیلی لحظات سختی بود درست مثل لحظه ای که خبرفوتش رو شنیدم حتی گذشت زمان(درحدود72ساعت) نتونسته بود آه و فغان وافسوس منو کم کنه اما رفتن به منزل نصره بعداز کلاس و به اتفاق همکلاسیاش و درآغوش گرفتن مادر مهربان و شکیباش که تنهادختران(2دختر) خودشو از دست داده بود و همدردی با این بزرگوار کمک زیادی به من کرد هرچند گریه و خاطرات و حرفای مادرش درمورد نصره داغ مارو تازه میکرد هرچند تحمل گریه و ناله همکاران و شاگردان سخت بود اما این همدلی و همدردی مایه آرامش بود....در همون ایام خبرای ناخوشایندی از مراجعات پزشکی مداوم دانش آموز دیگری دلمون رو میلرزوند و همه دست به دعا بودیم که خدا شفایش دهد و آزمایشات و حرف های بعدی اطباء نویدی باشه برای بهبود این عزیز اما با نهایت تاسف امروز که روزای آغازین سال92 هستش شاهد غم دیگری هستیم که یه دانش آموز دیگه"فاطمه صالحی"دختر خوش رو با آن چشمان و نگاه زیبا رو از دست بدیم خدا رحمت شان کند و به خانواده های شان صبر عظیم و اجر جمیل دهد(آمین یارب العالمین)