دلتنگ خودش۲

در چرخش سیکل مسولیت هایش، خودش را ندید .هرچه بیشتر دقیق می شد کمتر اثری از خود در زندگیش می دید.باز سراغ آینه رفت برق چشم هایش را ندید تا تلالو آن، آینه را جذاب و پر نور کند.هاله ای تیره در اطراف چشمانش دید ،آنقدر صورتش نحیف و تکیده شده بود که دیگر آن چال صورتش نیز به چشم نمی آمد .زردی و بی روحی ،قرمزی لپ هایش را مغلوب ساخته بود.جعبه لوازم آرایشش را باز کرد سه سالی می شدکه برای خرید آنها به فروشگاه مورد علاقه اش نرفته بود وآن چیزهای ضروری را از مارک های غیر معروف و شاید تقلبی تهیه کرده بود.آهی کشید و چنگی در موهای خود انداخت و احساس کرد چقدر کم پشت و خشن شده اند.به یاد مهسا دوست دوران بچگی اش افتاد که دیگر هیچ خبری از او نداشت.از مهسا دلگیر شده بود چراکه او مدل موهای قدیمش را می پسندید!دسته ای از آن را در دست فشرد .شور و نشاط روزهای آغازین ازدواجش را به یاد آورد که شوهرش او را با موهای بلند خواسته بود.خشم و نومیدی وجودش را فرا گرفت چرا که جز سال های اول ازدواج به موهای او توجهی نکرده بود،به ته دلش سرک کشید دید اصلا این موها را دوست ندارد.شوهرش را دوست داشت ولی او همیشه اعتقاد داشت انسان تا وقتی خود را دوست نداشته باشد نمی تواند کس دیگری را دوست بدارد افول این عقیده اش را حس کرد او آنقدر بخاطر همسر و فرزندش از خود گذشته بود که خودش را فراموش کرده بود.او بخاطر اسارت در وظایف روزمره، از احساسات خود وهمسرش غافل مانده بود.مناسبت های تولدو سالگرد ازدواج دیگر بهانه خوبی برای تجمع دونفری شان نبود.چهار سال پیش آخرین باری بود که دو نفره جشن گرفتند.  باخود اندیشید اگر خودرا پیدا کند توجه و محبت بیشتر شوهرش را نیز بدست خواهد آورد تا با سهیم نمودن او در مسولیت ها صمیمیت از دست رفته را باز جوید ودرک متقابل، زندگی شان را در برگیرد.او خوب خود را می شناخت برای او (خواستن یعنی توانستن) شعار نبود بلکه بارها آنرا در زندگی تمرین کرده و عملی ساخته بود.